همش از خودم مي پرسم چرا دارم باهاش زندگي مي کنم؟ چرا وقتي خودش با اشتياق از جدا شدن صحبت مي کنه من دلم مي لرزه و مي ترسم تمومش کنم؟ چرا نمي تونم اين بي عشقي متعفن رو تموم کنم وقتي که ديگه هيچ راهي براي دوست داشتنش برام باقي نذاشته؟ از چي مي ترسم؟ از اين که بره و بي عشق بمونم مي ترسم؟ اون که عاشقم نيست.پس چي؟ از اينکه عاشق کسي بشه مي ترسم؟ آره. نمي خوام بعد از خراب کردن من و عشقم بره و خوشبخت بشه.از اين که نتونم پسر کوجولوي بي گناهمو تامين کنم و مجبور بشم بذارم با اون بره مي ترسم؟ آآآآآآآآآآآآرهههههههه که مي ترسم پس چي؟ رايان مال منه. طبق ادعاي اون من خواستم که داشته باشمش و اون  اصلا دلش نمي خواست پدر  بشه.اما وقتي تو اين سن مزخرف نزديک مرگ نه کار و درامدي دارم نه سرمايه و اميدي چطور مي تونم پسرکم رو از زندگي متعفن با اون رواني  معتاد و هار نجات بدم؟؟؟؟ باهاش بمونيم زندگي پسرمم مثل من خراب مي شه. جدا بشم بازم زندگي پسرم چه با من بمونه چه با اون خراب مي شه.فقط منتظر يه معجزه م. نمي خوام يه روز دوباره برگرديم به اون روزا که خيال مي کردم دوستم داره. نمي خوام بياد و بگه پشيمونه و ميخواد شروع کنه زندگيمونو درست کنه. تو هيچکدوم اينا اميد معجزه اي نمي تونم داشته باشم.فقط اميدم به حضرت اجله.نميدونم چطور .نمي دونم آيا چيزي براي من و پسرم بهتر مي شه يانه ولي مطمئنم ديگه ازين بدتر نميشه اوضاعمون.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سایت اداره بهزیستی شهرستان بابل گردشگری فرکتال هنر بیوگرافی دانشمندان معروف جهان جم فیلم Jessica ترانه و آهنگ شعر عرفان و اعتراض طراحی سایت | سارین وب نامه نگاری و عریضه نویسی